چـ ـ ـ ـ ـ ـــــــــــرا ؟
چـ ـ ـ ـ ـ ـــــــــــرا ؟

چـ ـ ـ ـ ـ ـــــــــــرا ؟

داستان من و تو ( قسمت دوّم )

سلام ، اومدم تا بنویسم از اونچه بین من و تو گذشت . آره بعد از اون ماجرا حسابی حال و روزم عوض شد . یه جورایی دیووونه شده بودم . یه احساس عجیب و شیرینی بود ، گاهی اوقات سرشار از انرژی میشدم ، گاهی اوقات هم غمگین اونم، وقتایی که می دیدمت ولی نمی تونستم بهت حرفِ دلم رو بگم . از رفتارهات این احساس رو داشتم که تو هم من رو دوست داری ، از قایمکی نگاه کردن هات ، از لای در ، از پشت پنجره تا نگاهم متّوجه اِت میشد یه لبخند رو لبهات می نِشست و سرِتو میدُزدی . یادتهِ ؟ ولی من خوب یادمه . چند سالی گذشت و آخر یه سال عید اومدم خونتون . اونموقع تازه به تکنولوژی نمیدونم خوب یا بدِ اینترنت متّصل شده بودی . نشستیم تا از آرشیو آهنگ و ویدئوهای تووو کامپیوترت چند تا CD  رایت بگیری برام . آخرش هم ، نمیدونم چرا هر چی آهنگهای تکراری بود رو تووو CD ها رایت کرده بودی بگذریم . آخر سرم بهم گفتی میشه ایمیل و آیدیتون رو داشته باشم . منم قبلش تو یه فایل Not Pad  ایمیلم رو برات Save  کرده بودم . بهت گفتم تووو کامپیوترت Save کردم . بعد از ظهر برگشتم تهران . خوشحال بودم از اینکه تونستم  پُلی برای ارتباط با تو پیدا کنم . رفتم سراغ مسنجر و رابطمون با هم تووو دنیای مجازی اینترنت شروع شد ....

باید نوشت ...


میدانم باید نوشت ...
اما از چه ؟
از کدام حس ناب ...
از کدام دریچه ...
چرا بنویسم ؟
چرا داد نزنم ؟
چرا فریاد نکشم ؟
اما نه ، باید نوشت ...
نوشتن از فریاد هم فریادتر است ...
مینویسم ، عمرم رفت ، قلبم سوخت ، جانم ساخت
مینویسم ، او آمد ، چشمم دید ، قلبم باخت ...

خسته ...




خسته از دلتنگی به عشق پناه بردم 
عشق دلم را شکست
خسته از دلشکستگی به خدا پناه بردم
خدا هم مرا ندید
خسته از زندگی به مرگ پناه بردم
مرگ مرا به زندگی محکوم کرد...

لیلّة القدر...

  

 

 

خدایا ، شب قدر دیگری هم فرا رسید 
میخوام دعایم در این شبِ عزیز این باشه 
 اللّهم عجل الولیک الفّرج

 

اوَلین نگاه ...

سلام نمیخوام اسمتو اینجا بیارم ! شاید خودتم دوست نداشته باشی ولی ، چه جوری صدات کنم ؟ آهان ... ماه مهربون صدات میزنم . این اسمُ علیرغم نا مهربونیات روت گذاشته بودم ، خب بگذریم ، عروسی داداشت یادته ، نمیدونم چه سالی بود . ولی مدّت زیادی ازش میگذره . میخوام از اوّلین روزی که نگاهم با نگاهت در گیر شد بنویسم . تو یکی از روزای گرم تابستون که به عروسی داداشت اومده بودیم اون اتّفاق افتاد .  

یادمه تو اون شلوغ ، پلوغی ها از کنار هم رَد شدیم . شونه هامون بهم برخورد کرد . برگشتم تو هم برگشتی و پشت سرت و نگاه کردی منم اونجا اون چشای زیبات رو دیدم . با یه نگاه عاشق شدم . آره با یک نگاه هم میشه عاشق شد .


 بعد از اون فکر کردنِ به تو و اون چشای تو ، شده بود کار هر شب و روزم ...