چـ ـ ـ ـ ـ ـــــــــــرا ؟
چـ ـ ـ ـ ـ ـــــــــــرا ؟

چـ ـ ـ ـ ـ ـــــــــــرا ؟

افسوس…





بزرگترین افسوس آدمی آن است می خواهد ولی نمیتواند ــ

و به یاد می آورد آن روزی که می توانست امّا نخواست ؛ 
افسوس ، آن زمان که باید دوست بداریم کوتاهی میکنیم
و آن زمان که دوستمان دارند لجبازی میکنیم و بعد ....
برای آنچه از دست رفته آه میکشیم ، افسوس ...

داستان من و تو ( قسمت دوّم )

سلام ، اومدم تا بنویسم از اونچه بین من و تو گذشت . آره بعد از اون ماجرا حسابی حال و روزم عوض شد . یه جورایی دیووونه شده بودم . یه احساس عجیب و شیرینی بود ، گاهی اوقات سرشار از انرژی میشدم ، گاهی اوقات هم غمگین اونم، وقتایی که می دیدمت ولی نمی تونستم بهت حرفِ دلم رو بگم . از رفتارهات این احساس رو داشتم که تو هم من رو دوست داری ، از قایمکی نگاه کردن هات ، از لای در ، از پشت پنجره تا نگاهم متّوجه اِت میشد یه لبخند رو لبهات می نِشست و سرِتو میدُزدی . یادتهِ ؟ ولی من خوب یادمه . چند سالی گذشت و آخر یه سال عید اومدم خونتون . اونموقع تازه به تکنولوژی نمیدونم خوب یا بدِ اینترنت متّصل شده بودی . نشستیم تا از آرشیو آهنگ و ویدئوهای تووو کامپیوترت چند تا CD  رایت بگیری برام . آخرش هم ، نمیدونم چرا هر چی آهنگهای تکراری بود رو تووو CD ها رایت کرده بودی بگذریم . آخر سرم بهم گفتی میشه ایمیل و آیدیتون رو داشته باشم . منم قبلش تو یه فایل Not Pad  ایمیلم رو برات Save  کرده بودم . بهت گفتم تووو کامپیوترت Save کردم . بعد از ظهر برگشتم تهران . خوشحال بودم از اینکه تونستم  پُلی برای ارتباط با تو پیدا کنم . رفتم سراغ مسنجر و رابطمون با هم تووو دنیای مجازی اینترنت شروع شد ....

باید نوشت ...


میدانم باید نوشت ...
اما از چه ؟
از کدام حس ناب ...
از کدام دریچه ...
چرا بنویسم ؟
چرا داد نزنم ؟
چرا فریاد نکشم ؟
اما نه ، باید نوشت ...
نوشتن از فریاد هم فریادتر است ...
مینویسم ، عمرم رفت ، قلبم سوخت ، جانم ساخت
مینویسم ، او آمد ، چشمم دید ، قلبم باخت ...