-
چقدر دوست داشتم ...
17 دی 1388 11:40
چقدر دوست داشتم حرفهایم را بفهمی ، نگاه هایم را درک کنی . چقدر دوست داشتم یک بار از من می پرسیدی چرا نگاه هایت اینقدر غمگین است؟ چرا رفتارهایت اینقدر بی رنگ است؟ امّا افسوس هیچکس نبود و همیشه من بودم ، من و تنهایی و دفتری پٌر از خاطرات ... آری با توهستم ، تویی که بی تفاوت ازکنارم گذشتی و ; حتی یکبار هم نپرسیدی چرا...
-
شهادت امام حسین (ع) تسلیت باد ...
5 دی 1388 02:34
سلام دوستای گلم ، ایّام شهادت سرور و سالار شهیدان امام حسین (ع) رو به قلب نازنین آقا امام زمان (ع) و همه ی شما عزیزان تعزیت و تسلیت عرض میکنم . عالم همه محو گل رخسار حسین است ذرات جهان درعجب از کار حسین است دانی که چرا خانه ی حق گشته سیه پوش یعنی که خدای تو عزادار حسین است ...
-
اندوه مرگ من...
26 آذر 1388 06:42
میدانم اندوه مرگ من ، کسی را در هَم نخواهد شکست ، و باور دارم که روز مرگ من ، شادی بزرگتری از روز میلادم برایشان به ارمغان خواهد آورد... مرهمِ دردِ دلِ من مرگ است، دعوت مرگ من امروز گواه درد است... سنگ گورم بنَهید !!! هوا بس سرد است ... و به پایان سفر نزدیکم ، و من از جمع شما خواهم رفت، می روم تا هم آغوشی مرگ، تا...
-
تنهایی های من ...
19 آبان 1388 15:10
تنهایی هایِ من پایانی ندارد! از دیروز تا فردا بر بوم دل ، تنهایی را نقش زده ام ، تنهایی را سُتوده ام ، تنهایی را بوییده ام ، تنهایی را در کنجِ دل نهاده ام ، و اکنون از تنهاییهایِ دل می نگارم ...
-
افسوس…
17 مهر 1388 13:45
بزرگترین افسوس آدمی آن است می خواهد ولی نمیتواند ــ و به یاد می آورد آن روزی که می توانست امّا نخواست ؛ افسوس ، آن زمان که باید دوست بداریم کوتاهی میکنیم و آن زمان که دوستمان دارند لجبازی میکنیم و بعد .... برای آنچه از دست رفته آه میکشیم ، افسوس ...
-
داستان من و تو ( قسمت دوّم )
5 مهر 1388 11:18
سلام ، اومدم تا بنویسم از اونچه بین من و تو گذشت . آره بعد از اون ماجرا حسابی حال و روزم عوض شد . یه جورایی دیووونه شده بودم . یه احساس عجیب و شیرینی بود ، گاهی اوقات سرشار از انرژی میشدم ، گاهی اوقات هم غمگین اونم، وقتایی که می دیدمت ولی نمی تونستم بهت حرفِ دلم رو بگم . از رفتارهات این احساس رو داشتم که تو هم من رو...
-
باید نوشت ...
5 مهر 1388 06:47
میدانم باید نوشت ... اما از چه ؟ از کدام حس ناب ... از کدام دریچه ... چرا بنویسم ؟ چرا داد نزنم ؟ چرا فریاد نکشم ؟ اما نه ، باید نوشت ... نوشتن از فریاد هم فریادتر است ... مینویسم ، عمرم رفت ، قلبم سوخت ، جانم ساخت مینویسم ، او آمد ، چشمم دید ، قلبم باخت ...
-
خسته ...
23 شهریور 1388 18:00
خسته از دلتنگی به عشق پناه بردم عشق دلم را شکست خسته از دلشکستگی به خدا پناه بردم خدا هم مرا ندید خسته از زندگی به مرگ پناه بردم مرگ مرا به زندگی محکوم کرد...
-
لیلّة القدر...
21 شهریور 1388 16:32
خدایا ، شب قدر دیگری هم فرا رسید میخوام دعایم در این شبِ عزیز این باشه اللّهم عجل الولیک الفّرج
-
اوَلین نگاه ...
21 شهریور 1388 14:45
سلام نمیخوام اسمتو اینجا بیارم ! شاید خودتم دوست نداشته باشی ولی ، چه جوری صدات کنم ؟ آهان ... ماه مهربون صدات میزنم . این اسمُ علیرغم نا مهربونیات روت گذاشته بودم ، خب بگذریم ، عروسی داداشت یادته ، نمیدونم چه سالی بود . ولی مدّت زیادی ازش میگذره . میخوام از اوّلین روزی که نگاهم با نگاهت در گیر شد بنویسم . تو یکی از...
-
کاری به کار عشق ندارم ...
21 شهریور 1388 13:44
نه !!! کاری به کار عشق ندارم! من هیچ چیز و هیچ کسی را دیگر در این زمانه دوست ندارم انگار این روزگار چشم ندارد من و تو را یک روز را ... خوشحال و بی ملال ببیند زیرا ... هر چیز و هر کسی را که دوست تر بداری حتی اگر یک نخ سیگار یا زهر مار باشد از تو دریغ می کند پس ... من با همه ی وجودم خود را زدم به مُردن تا روزگار ، دیگر...
-
مـــــــاه مـــــن ، ای دل مـــــــن غـــــــصه چـــــــرا...
21 شهریور 1388 11:23
مـــــــاه مـــــن غـــــــصه چـــــــرا آسمان را بنگر که هنوز بعد صدها شب و روز مثل آن روز نخست گرم و آبی و پُر از مهر به ما می خندد یا زمینی را که دلش از سردی شب ها ی خزان نه شکست و نگرفت بلکه از عاطفه لبریز شد و نفسی از سر امید کشید و در آغاز بهار دشتی از یاس سپید زیر پاهامان ریخت تا بگوید که هنوز پُر امنیت احساس...
-
آغـــــــــــــــــــاز ...
21 شهریور 1388 10:00
سلام . امروز تصمیم گرفتم بنویسم ، از تو ، از خودم ، از همه چیزای ریز و دُرشتی که بینمون اتّفاق افتاد . آره میخوام بنویسم اونم اینجا !!! برام سخته ولی چند وقته که این تصمیم رو داشتم و کّلی کَلنجار رفتم با خودم تا بتونم دوباره گذشته رو بخاطر بیارم . شاید این بهترین کاریه که میتونم انجام بدم . چــــ ـ ـ ـرا ؟ این تصمیم...