چـ ـ ـ ـ ـ ـــــــــــرا ؟
چـ ـ ـ ـ ـ ـــــــــــرا ؟

چـ ـ ـ ـ ـ ـــــــــــرا ؟

انیشتین...

  

 

داشتم با خودم فکر میکردم؛
میشه یه روز من هم یکی مثل انیشتین بشم!؟
آخه شنیدم روزگاری شاگرد تنبل کلاس بوده!
 

بیا برگرد به خونه...

الان که دارم این پست رو مینویسم تو اطاق تاریکم نشستم. 
از تو اون اطاق صدای آهنگ سیاوش میاد. 
دوستم ِ که داره تو حال سیاوش گوش میده :
 

مگذار که یاد ما طعم تلخ این حقیقت ببرد. 
این حقیقت  است که از دل برود هر آنکه از دیده رود. 
بیا برگرد تا خونه از عادت سیر نشده...
 
 

ناگهان یاده سالها پیش افتادم. تو شب های محّرم وقتی از کار به خونه برمیگشتم. صدای دسته ها از هر کوچه برپا بود، ولی من دیونه وار واسه خودم ترانه های سیاوش رو زیر لب زمزمه میکردم.
کلاً تو حال و هوای خودم بودم... 
روزهای شیرینی بود، تجریه ی زیبایی بود، اما حیف که تلخ و ابدی شد...
 

آرامش!

 

اینجا همه چیز خوب هست. آرامش، آرامش و آرامش ... 

اینقدر آرامش و سکوت هست که دارم ازش احساس خفگی میکنم.  

دارم میرم سر وقت دکترم. حال و روزم خوب نیست یعنی خوب نبوده که حالا باشه. یعنی خوب نبود بدترم شد. نمیدونم چرا ! ولی تو برام پُر از دلهره ی، پُر از درد... 

نمیدونم چرا این تصمیم رو گرفتم که باهات ادامه بدم. ولی... 

ولی این رو خوب میدونم که دیگه دوستت ندارم و نمیتونم داشته باشم. تو برای من مُردی؛ یا بهتره بگم منم که مُردم. دیگه مثل قدیما واسه دیدنت ذوق نمیکنم. دیگه یادت بهم روحیه و نشاط نمیده دیگه....  

گاهی دلم برات میسوزه. باخودم فکر میکنم،شاید تو واقعاً اومدی برای جبران...  

اما حیف ناگهان چه زود دیر میشود...

چیزی به اسم سرنوشت...

 

 مرغ این روزگار هم؛ همیشه یک پا داشته...
آخه چی میخوای از جووونـــــِ من! 
خسته شدم 
خستـــِ خستـــــــِ خستــــــــه شدم،
چرا دست از سرم بر نمی داری ؟ 
آخــــــــه چرا !!!
همش باید اونجوری که تو میخوای باشه؟! 
باشه... 
باشـــــِ ولی تا کِی تا کجا ؟

 

کودکی...

 

 

 

یاد دوران کودکی بخیر؛
قهر میکردیم تا قیامت!
قهــــــــر, قهــــــــر تـــا روز قیــــــامتــــ
و چه زود قیامت میشد...